سناریو •|• لیوای p¹
#سناریو
#لیوای
صبح بیدار شدید. انگار هوا گرگ و میش بود. دستتون رو به صورت ناخودآگاه به سمت چپ تخت میبرید و متوجه سرد و خالی بودنش میشید. احتمالا باز هم توی دفترش مونده... به ساعت روی میز نگاه کردید
6:03
به آرومی روی تخت نشستید و به بدنتون کش و قوصی دادید. بلند شدید و دست و صورتتون رو شستید و موهای طلایی تون رو شونه کردید. موهای تقریبا بلندیتون رو بافتید و بعد پشت سرتون جمعش کردید. اول پیراهن سفید و گشادتون و بعد شلوار سفید خوابتون رو عوض کردید. یه بلوز سورمه ای با یه دامن صورتی کوتاه میپوشید. صبحونه درست میکنید و کمی خودتون میخورید. یه ظرف غذا بر میدارید و چندتا تخم مرغ و رشته های گوشت سرخ شده رو توش با مقداری نون میزارید. کلید خونه رو بر میدارید و بیرون میرید. هوا صاف و آفتابی بود. البته اوه از اون چند تیکه ابر صرف نظر کنیم.
روی پیاده رو های سنگ فرش راه میرفتید. به سمت مقر واحد اکتشاف دیوار سینا میرید. وارد ساختمون میشید و توی راه رو ها قدم میزدید. یه دستی دور گردنتون حلقه شد و شما رو به طرف خودش کشید. قطعا و صد البته که هانجی بود
شما : سلاااااام
هانجی : سلاااااام هاناکا خیلی وقته دیگه اینجاها نمیای
شما : آره خب این چند روزه خیلی خسته بودم
هانجی : اوم... خب احتمالا دنبال لیوای میگردی
شما به اطراف نگاه میکنید :آره راستش پیداش نمیکنم
هانجی دست به سینه میشه : هوم... دیشب داشتیم استراتژی گشت فردا رو مرور میکردیم و چند جاش اشکال داشت برای همین آروین دادش به لیوای تا درستش کنه... احتمالا بازم شب خونه نیومده آره؟
شما : آره
هانجی :خب بهش پیشنهاد میکنم دفترش رو ببین حتما اونجاس
شما : آره به احتمال زیاد راستی برنامه ی گشت چیه؟
هانجی : نقشه ها دست لیوایه باید از اون بگیری احتمالا یه سه ماهی طول بکشه
شما : خب... ممنون از اینکه بهم کمک کردی
هانجی : هاناکا واسه فردا بیای
شما در حالی که دورد میشدین و دست تکون میدادید : البته که میام
.
.
جلوی در دفتر لیوای وایساده بودید. به آرومی دستگیره ی در رو گرفتید و در رو باز کردید.
شما : یوووو لیوای
لیوای سرش رو به ارومی بالا آورد : اهه.. یو هاناکا اینجا چیکار میکنی؟
شما وارد اتاق شدید و در رو بستید. کمی پاتون رو تکون دادید :به نظرم دیگه کامل خوب شدم
شما به لیوای نگاه میکنید : راستی برات صبحونه آوردم
لیوای لبخند میزنه : واقعا؟ اهه... دیشب هم شام نخوردم
شما صبحونه رو به لیوای میدید : و احتمالا مثل همیشه باز شب نخوابید آره؟
لیوای ظرف صبحونه رو میگیره و روی میز میزاره : من نیازی به خواب نداشتم
و دوباره به سمت برگه ها میره
شما روی میز مینشینید و برگه رو از دستش میکشید و صبحونه رو دوباره بهش میدید : دیشب شام هم نخوردی
لیوای : اما باید اونا رو...
شما : من انجام میدم... درسته که مصدوم شده بودم اما مغزم هنوز کار میکنه
لیوای به صندلیش تکیه میده و شروع به خوردن صبحونه میکنه
لیوای : فردا... میای؟
شما درحالی که به برگه نگاه میکردید : آره
لیوای : میدونی که هنوز پات درد میکنه میتونی نیای
شما : نه واحد من دست هانجی امنیت نداره
لیوای به غذاش نگاه میکنه : آره حق با توسعه به اون چهار چشمی نمیشه اعتماد کرد
لیوای صبحونش رو تموم میکنه و از روی صندلی بلند میشه و دستش رو با یه دستمال پاک میکنه و به لباسای شما نگاه میکنه : خب... ای عجیبه چرا لباسای خودتو نپوشید؟
شما لبخندی میزنید : خب با لباسای هنگ که نمیشه رفت بیرون
لیوای :بیرون؟
شما : اوهوم فردا که قراره بریم دوباره گشت گفتم امروز بریم بیرون... با هم
لیوای : ا... خب باشه فکر کنم فکر خوبیه
شما بلند میشید و کت لیوای رو دستش میدید : پس حاضر شو که قراره امروز کلی خوش بگذرونیم
لیوای کت خودش رو در میاره و کت سیاه رنگ رو میپوشه
لیوای : اما مطمئنی؟
شما دستتون رو توی موهای لیوای میکنید و مرتبش میکنید : آره... کاملا
و بعد دست لیوای رو میگیرید و با هم بیرون میرید. انگشتاتون رو لای انگشتای لیوای میبرید و توی خیابون راه میرید. اول کمی توی خیابون ها قدم زدید ولی بعدش گشت و گذارتون تبدیل به خرید شد. لیوای کلا خیلی در مورد خرید ها و لباس ها نظر نمیداد فقط میگفت بیارش تا پولش رو پرداخت کنم
`ادامه دارد...`
#لیوای
صبح بیدار شدید. انگار هوا گرگ و میش بود. دستتون رو به صورت ناخودآگاه به سمت چپ تخت میبرید و متوجه سرد و خالی بودنش میشید. احتمالا باز هم توی دفترش مونده... به ساعت روی میز نگاه کردید
6:03
به آرومی روی تخت نشستید و به بدنتون کش و قوصی دادید. بلند شدید و دست و صورتتون رو شستید و موهای طلایی تون رو شونه کردید. موهای تقریبا بلندیتون رو بافتید و بعد پشت سرتون جمعش کردید. اول پیراهن سفید و گشادتون و بعد شلوار سفید خوابتون رو عوض کردید. یه بلوز سورمه ای با یه دامن صورتی کوتاه میپوشید. صبحونه درست میکنید و کمی خودتون میخورید. یه ظرف غذا بر میدارید و چندتا تخم مرغ و رشته های گوشت سرخ شده رو توش با مقداری نون میزارید. کلید خونه رو بر میدارید و بیرون میرید. هوا صاف و آفتابی بود. البته اوه از اون چند تیکه ابر صرف نظر کنیم.
روی پیاده رو های سنگ فرش راه میرفتید. به سمت مقر واحد اکتشاف دیوار سینا میرید. وارد ساختمون میشید و توی راه رو ها قدم میزدید. یه دستی دور گردنتون حلقه شد و شما رو به طرف خودش کشید. قطعا و صد البته که هانجی بود
شما : سلاااااام
هانجی : سلاااااام هاناکا خیلی وقته دیگه اینجاها نمیای
شما : آره خب این چند روزه خیلی خسته بودم
هانجی : اوم... خب احتمالا دنبال لیوای میگردی
شما به اطراف نگاه میکنید :آره راستش پیداش نمیکنم
هانجی دست به سینه میشه : هوم... دیشب داشتیم استراتژی گشت فردا رو مرور میکردیم و چند جاش اشکال داشت برای همین آروین دادش به لیوای تا درستش کنه... احتمالا بازم شب خونه نیومده آره؟
شما : آره
هانجی :خب بهش پیشنهاد میکنم دفترش رو ببین حتما اونجاس
شما : آره به احتمال زیاد راستی برنامه ی گشت چیه؟
هانجی : نقشه ها دست لیوایه باید از اون بگیری احتمالا یه سه ماهی طول بکشه
شما : خب... ممنون از اینکه بهم کمک کردی
هانجی : هاناکا واسه فردا بیای
شما در حالی که دورد میشدین و دست تکون میدادید : البته که میام
.
.
جلوی در دفتر لیوای وایساده بودید. به آرومی دستگیره ی در رو گرفتید و در رو باز کردید.
شما : یوووو لیوای
لیوای سرش رو به ارومی بالا آورد : اهه.. یو هاناکا اینجا چیکار میکنی؟
شما وارد اتاق شدید و در رو بستید. کمی پاتون رو تکون دادید :به نظرم دیگه کامل خوب شدم
شما به لیوای نگاه میکنید : راستی برات صبحونه آوردم
لیوای لبخند میزنه : واقعا؟ اهه... دیشب هم شام نخوردم
شما صبحونه رو به لیوای میدید : و احتمالا مثل همیشه باز شب نخوابید آره؟
لیوای ظرف صبحونه رو میگیره و روی میز میزاره : من نیازی به خواب نداشتم
و دوباره به سمت برگه ها میره
شما روی میز مینشینید و برگه رو از دستش میکشید و صبحونه رو دوباره بهش میدید : دیشب شام هم نخوردی
لیوای : اما باید اونا رو...
شما : من انجام میدم... درسته که مصدوم شده بودم اما مغزم هنوز کار میکنه
لیوای به صندلیش تکیه میده و شروع به خوردن صبحونه میکنه
لیوای : فردا... میای؟
شما درحالی که به برگه نگاه میکردید : آره
لیوای : میدونی که هنوز پات درد میکنه میتونی نیای
شما : نه واحد من دست هانجی امنیت نداره
لیوای به غذاش نگاه میکنه : آره حق با توسعه به اون چهار چشمی نمیشه اعتماد کرد
لیوای صبحونش رو تموم میکنه و از روی صندلی بلند میشه و دستش رو با یه دستمال پاک میکنه و به لباسای شما نگاه میکنه : خب... ای عجیبه چرا لباسای خودتو نپوشید؟
شما لبخندی میزنید : خب با لباسای هنگ که نمیشه رفت بیرون
لیوای :بیرون؟
شما : اوهوم فردا که قراره بریم دوباره گشت گفتم امروز بریم بیرون... با هم
لیوای : ا... خب باشه فکر کنم فکر خوبیه
شما بلند میشید و کت لیوای رو دستش میدید : پس حاضر شو که قراره امروز کلی خوش بگذرونیم
لیوای کت خودش رو در میاره و کت سیاه رنگ رو میپوشه
لیوای : اما مطمئنی؟
شما دستتون رو توی موهای لیوای میکنید و مرتبش میکنید : آره... کاملا
و بعد دست لیوای رو میگیرید و با هم بیرون میرید. انگشتاتون رو لای انگشتای لیوای میبرید و توی خیابون راه میرید. اول کمی توی خیابون ها قدم زدید ولی بعدش گشت و گذارتون تبدیل به خرید شد. لیوای کلا خیلی در مورد خرید ها و لباس ها نظر نمیداد فقط میگفت بیارش تا پولش رو پرداخت کنم
`ادامه دارد...`
۲۷.۷k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.